...

اشکهایم را بلند خندیدم ....

پ. ن.

این آخرین پست این وبلاگ هست ...

اما ارتباط ما با هم از طریق قسمت نظرات این وبلاگ و یا ایمیل من ادامه خواهد داشت. برای همتون آرزوی آرامش دارم.

بالماسکه

همه دعوت شده بودند به آن جشن بزرگ، بالماسکه

در قلعه سنگی شهر،

سرد و سیاه.

میهمانان با لباس فاخر

هر کدام با نقابی خندان، چشمهایی مهربان.

اما، 

اما شمعها میدانستند،

 شعله هاشان لرزان،

 اشک میریختند عیان.

میهمانان با لباس فاخر

هر کدام خنجری داشت در لباسش پنهان.

شمعها میدانستند

شعله هاشان لرزان،

اشک میریختند عیان.

صبح هنگام سحر

میهمانان خوابیده  بر کف قلعه سرد و سیاه،

میهمانان با لباس فاخر

هر کدام خنجری داشت به قلبش پنهان ...

 

نجات ...

در چشمهای طوفانی ات

دست و پا میزنم

دست و پا میزنم

غرق خواهم شد

میدانم ...

 

جا مانده ام ...

کاش این لحظه های وحشی را لحظه ای درنگ میبود

شاید مرا فرصتی میشد.

آخر من جا مانده ام ...

نمیدانم زمان مرا رها کرد یا من زمان را

جا مانده ام

در همان لحظه  با تو بودن.

جا مانده ام

در آرزوی بی تو نبودن.

نمیدانم زمان تو را برد یا تو با زمان رفتی.

من که جا مانده ام.

 

طلوع عشق

فرای آسمان دلت

میان حلقه رقص سماع فرشتگان

در بزم طلوع عشق

دستهایم گره شده در دستهایت

چشمهایم مدهوش و غرق در چشمهایت

دوستت دارم را می گریم ...

 

پ.ن. با تشکر از دوست عزیزم مهدی برای تصحیح

ای بابا ...

باز امروز دیدم یکی نوشته بود: عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد ...

یه آدمی تو یه رابطه ای یه بلایی سرش میاد ... بعد میاد و شروع میکنه به نقد و بررسی "عشق" و بد و بیراه گفتن ... یکی نیست بگه خب نرو دنبال چیزی که جنبه و طاقت مشکلاتش رو نداری ... آخه چرا اصل قضیه رو میبری زیر سوال ... چه چیزه خوب و با ارزشی تو این دنیا وجود داره که ساده به دست بیاد ... غیر از اینه که همیشه شنیدیم هر کسی طاووس خواهد جور هندوستان کشد ...

 اون چیزی که چشم آدم رو میبنده شور و هیجان خام هست ... چه ربطی به عشق داره آخه ... دوست داشتن هم بجای خودش خیلی خوبه ... اما عشق یه چیزیه بالاتر از همه اینا ... اولا اون آدمی که عشق رو تجربه میکنه باید یه سری خصوصیات شخصیتی خاصی رو در خودش پرورش داده باشه ضمن اینکه خمیره اش رو هم داشته باشه ... بعد چیزایی مثل شور و هیجان آگاهانه، دوست داشتن، احساسات لطیف، تجربه اوج، عقل و آگاهی، شناخت، دلدادگی و دلبستگی، و ...  باید در کنار هم قرار بگیرن تا بلکه به تجربه عشق دست یافت ...

و تازه وقتی که شد عشق ... این عشق باید عمیقتر و عمیقتر بشه تا عاشق و معشوق به تجربه های ناب "بودن" و "آمیخته شدن" و "وحدت " دست پیدا کنن ...

تنها زمانی این زندگی ما معنی پیدا میکنه و اون سوال اساسی آدم که "تو این دنیا چه کاره ایم" پاسخ داده میشه که عشق تجربه شده باشه ...

پس اگر کسی فکر میکنه که دوست داشتن از عشق بهتره، اون عشق نبوده که تجربه کرده ... خدا میدونه چی بوده ...

 

تو ...

صورتت ماه ... چشمات دو تا ستاره ... دلت آسمون ...

 

معرفت ...

تو فکرم ... مشغول تمرین نقاشی ...

تلفن زنگ میزنه ... یه دوست قدیمی ... زنگ زده احوالپرسی ... صداش آرامش داره ...

یه آدم کاملا متفاوت ... تو یه خونه وسط یه مزرعه بزرگ خارج از شهر زندگی میکنه ... تنها ...

تو چند لحظه ای که صحبت میکنیم چند باری میخنده ... معلومه که خوشحاله از این صحبت ...

دفعه پیش هم اون زنگ زده بود ... و دفعه پیشش ...

کاش اینبار من زنگ زده بودم ...

 

آرامگاه ظهیر الدوله ...

امروز لینکی رو خالم برام فرستاده بود ... فیلمی بود که خاطراتی رو برام زنده کرد ... زمانی که پنجشنبه ها با پدر بزرگم به آرامگاه ظهیر الدوله میرفتیم که البته در نظر من خانقاهی بود با کلی قبرای قشنگ تو حیاطش ...

همیشه برام مکان اسرار آمیز و جالبی بود ... لینکش رو میزارم اینجا دوست داشتین نگاه کنین ....

آرامگاه ظهیر الدوله

 

عکسها ...

در قسمت ادامه مطلب عکسهایی رو که گفته بودم قرار دادم ...

ادامه نوشته

برگشتم ...

بعد از یه سفر ده روزه برگشتم ... روزی که میخواستم برم بلاگفا مشکل داشت و نمیشد پستی بزارم، این بود که نتونستم خداحافظی کنم ...

الام میخواستم چند تا عکس بزارم که نشد ... حالا باشه فردا، الان خسته هستم ...

 

آدمهای متفاوت ...

امروز یه فیلم کوتاهی دیدم در مورده کارای پوری بنایی با صدای خودش (لینکش رو خالم برام فرستاده بود).  نکته جالبی که توی این فیلم توجه من رو به خودش جلب کرد چهره مثبت و پر از شور این فرد در تمام تصاویر بود.  چه عکسهای قدیمش که مربوط به زمان قبل از انقلاب میشد و چه عکسهای جدیدش با روسری و ...

در فضای بسیار منفی این زمونه، مثبت و پرشور و امیدوار موندن شاید از هر کسی بر نیاد ... و خب ایشون تنها فردی نیست که اینگونه سرحال میبینمش علی رغم سختی هایی که حتما در زندگیش متحمل شده و میشه ... داشتم فکر میکردم اون چه چیزهایی هستن که این آدمها رو از دیگران متمایز کرده ... اولین چیزی که به فکرم رسید علاقه این آدمها به زیبایی هست و همین زیبایی دوستی هست که اونها رو به سمت هنر کشیده ... حالا یکی رو به سمت هنر نقاشی، یکی رو به سمت هنر سینما، یکی رو به سمت هنر موسیقی و غیره ... تو زندگیشون هم که برین و از نزدیک نگاه کنین کلی چیزای زیبا میبینین ... الزاما چیزای گرون قیمت نمیبینین، ولی چیزایی که میبینین زیبا هستن ... لباساشون ... وسایل خونشون ... خرت و پرتاشون ... حتی طرز صحبت کردنشون و نگاهشون و احساساتشون ...

البته حتما خصوصیات و نکات دیگه ای هم در مورده این افراد هست ... مثل حس شوخ طبعیشون ... علاقشون به کمک کردن به دیگران و غیره ... شما هم اگر چیزی به فکرتون میرسه بگین ...

لینکشو میزارم اینجا اگر دوست داشتین نگاه کنین:

http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/Poori_banaei_test/poor_high.html

 

ترسها

ترسهای خودآگاه و ناخودآگاه ما باعث میشن که یک سری مکانیزمهای دفاعی ناخودآگاه دست بکار بشن و نزارن ما واقعا بفهمیم که چی میخوایم ... مثلا وقتی چیزی رو میخوایم که میدونیم دست یافتن بهش با سختیهایی همراه هست ممکنه یه مکانیزمی راه بیفته که با متوسل شدن به دلیلهای مختلف به خودمون بگیم که ما اون چیز رو نمیخوایم ... و یا برعکس وقتی که چیزی رو نمیخوایم ولی با جور کردن دلیلای مختلف به خودمون میگیم که اونو میخوایم ...

چقدر خوبه اگر بتونیم این ترسهای خودآگاه و ناخودآگاهمون رو بشناسیم تا نزاریم ما رو به بیراهه بکشن و شیرینی زندگی رو برامون تلخ کنن ...

 

اوج ...

احساس میکنم چیزی بنام آینده واقعیت بیرونی ندارد ... و زمان حال لحظه کوچکیست که به سرعت به گذشته تبدیل میشود و هر آنچه اتفاق افتاده در آن لحظه به خاطرات بدل میگردد ... خاطراتی که هیزم آتشی شده اند که شعله هایش بر پای صلیب من جسم بی حرکتم را در بر گرفته است ... میسوزم ... خاکستر میگردم .... و باد مرا با خود میبرد ... شاید اینگونه است که اوج را تجربه خواهم کرد ...

 

امتحان خراب شد!

امتحان دادیم و بد دادیم و بر ما فاش شد

کان همه سعی و تلاش، جملگی بر باد شد

راز این را هم گشودم من سرآخر

 گرچه چشمانم همیشه بر کتاب

ذهنم اما هر زمان مشغول یاد یار شد

جمله ها را من همه خواندم ولی

گوش من نشنید چون هر دم در سرم

غوغا و آوازی دگر بر پای شد

جسمم اینجا بنشسته روی صندلی

لیک روحه عاشقم  پیوسته در باغ و گلستان در پی دلدار شد

شب نشینان ...

پناهنده به گوشه ای از اتاق

گفتم که چه تنها نشسته ام

اشک نالید

مگر همدم چشمهایت نبوده ام

آه غرید

مگر سکوت شبت را آهنگ نبوده ام

...

زانوها سرم را بغل گرفته اند

دستها بدنم را در آغوش

خوشا امشب که تنها نمانده ام ...

پ.ن. ممنون از دوست خوبم مهدی عزیز برای تصحیح و همفکری  

 

یادآوری ...

دختر داییم کلاس چهارم دبستان هست و امروز امتحان انشاء داشت ... از قبل چند تا موضوع بهشون پیشنهاد کرده بودن از جمله نوشتن یک نامه  ... اول قرار شد به خدا نامه بنویسه و اینطور شروع کرد "ای خدای مهربون که همه ما رو خلق کردی من این سوال برام بوجود آمده که خودت رو کی خلق کرده ..."  ... بهش گفتم عزیزم بیا نامه به خدا رو بی خیال شیم چون ممکنه برامون عواقبی داشته باشه ... بعد نشست و این انشاء رو نوشت:

تقدیم به ؟

آیا شما میدانید ؟ چیست، حالا می فهمید.

سلام می دانم که آن بالا بالا ها هستی، الان هم داری مرا می بینی.  دلم برات تنگ شده و من هیچ وقت تو را نمی بینم.  طاقت ندارم که بی تو درس بخوانم و بی تو شادی کنم.  ای کاش تو تولدم بودی، در عید نوروز بودی.  می خواهم ببینمت ولی این امکان ندارد.  ای کاش هر شب به خوابم بیایی تا قیافه ات در خیالم بماند.  دوست دارم آن چشمهای زیبایت را ببینم ولی باز هم نمی شود.  دوست دارم صدایت را بشنوم، آن صدای زیبا و دلنشین.  آن کسی که مرا بزرگ کرده ای ولی امسال از دنیا رفتی.  هنوز روح تو توی این خانه است.  هنوز تو برای من عزیزی و هیچ وقت از یادم نمیری.

فکر کنم حالا فهمیدید که ؟ کی هست.

این پست رو گذاشتم بعنوان یک یادآوری ... که تنها چیز معلوم در این دنیای نا معلوم همین احساساتی هستن که موقع خوندن این "نامه" از اعماق وجودمون بیرون میان ... و تنها سرمایه واقعی ما محبت و عشقیه که نسبت به هم احساس میکنیم ...

 

رهایی ...

سحر است و هوا نیمه ابری و چشمهایم خمار

روی ماسه ها نمناک ایستاده ام

بوی دریا و جنگل در هم آمیخته اند ...

اندک اندک محو میشوم ...

گویی که هرگز نبوده ام ...

 

چشمهای خاموش ...

کاش میدانستم چرا چشمهایم با تو قهر کرده اند

پس از آنهمه اشک و انتظار

اکنون که آمده ای حتی نیم نگاهی هم به تو نمی اندازند

شاید رازداری دل را می کنند

آخر چشمها دروغ نمیگویند

تظاهر هم بلد نیستند

همان یک نیم نگاه هم کافیست که پرده از راز دل بر افتد

دلی که هنوز عاشقانه دوستت می دارد ...

 

میعادگاه

امشب نیز به میعادگاهمان آمده ام

مبادا گمان بری که فراموش کرد ...

یادت هست ...

سکوتمان آواز بود و

                        دانه های اشکمان جوشش شوق.

با یک نگاه به پرواز در می آمدیم و

                        با هر لبخندی از نو زاده میشدیم.

ماه از پشت ابرها سرک میکشید و

                        ثانیه ها مبهوت به نظاره از حرکت ایستاده بودند.

مبادا فراموش کنی و

                        مبادا گمان بری که فراموش کرد ...

دلزنده ها ...

 بنواز تا هر زخمه ات چنگی بر این دل پر زخمم بیندازد

شاید مرهمی شود ...

بنواز که از هر چه کلام خسته ام  ...

شاید دگر باره از احساس سرشار گردم ...

بنواز تا بلکه این جسم بی قرارم آرام گیرد ...

شاید دوباره روحم توان اوج گرفتن را باز یابد ...

آهنگه زیبایی هست بنام دلزنده ها و وبلاگی به این نام ... وقتی به این آهنگ گوش میکردم جملات بالا به ذهنم اومدن.  اگر میخواین آهنگ رو بشنوین میتونین به این وبلاگ برین: http://www.delzendeha.blogfa.com و یا برای دانلود آهنگ اینجا کلیک کنید

خانه ما ...

در قسمت نظرات پست آخر یعنی "خانه من ..." ۲ نفر از دوستان خوبم اینگونه نوشته بودن:

اول میلاد عزیزم آمده و نوشته بود:

من نیز در آن شهر که تو گویی سیه روست
خانه ای ساخته ام، خانه ام همچو خانه ی تو پر ز عشق
ولی چهار چوب خانه من یک دیوار ندارد!
و دلیلش در باور کودکانه من می لولد
که شاید روزی خانه های گرم مردم به هم پیوند خورد ....و شهرمان شود خانه مهر

بعد تنیای نازنینم نوشته بود:

او نیز خواهد آمد
با گذاشتن آخرین خشت خانه ات
با آخرین قطره اشکی که برایش میریزی
وبا آخرین دعایی که برای رسیدنش میکنی
او خواهد آمد
آنروز نزدیک است
آن قاصدک را ببین
کنار پنجره اتاقت را میگویم
آن گلهارا ببین
شهر تو دیگر سرد نیست
از گرمای امید تو همه شهر گرم شده

بهار آمده مگر نمیبینی
اینهمه نشانه، اینها همه برای توست
برای من
برای همه آدمهایی که هنوز هم امید دارند
هنوز هم منتظرند...

لینک وبلاگهای تینا و میلاد به ترتیب تحت نامهای "رنگ احساس" و "روح هنر" در قسمت پیوندهای وبلاگ قرار دارد.

 

خانه من ...

من در این شهر که جز تیرگی و بخت سیه رنگی نیست

خانه ای ساخته ام، خشت هایش از مهر.

شهر سرد است، ولی خانه من

گرم از آتش عشق.

شهر تاریک، ولی خانه من

روشن از نور امید.

لیک امشب خبری نیست در این خانه به جز قصه تنهایی من

نازنین کاش بیایی،

قدمت بر سر چشم ...

 

تنهایی ...

غم من امروز دیدن قلبهایی است خسته و در هم شکسته از طوفان تنهایی ...

حیران در کلاف سردرگم بودن ... خواستن و نرسیدن ...

کلامشان آهی است از ته دل و تقلایشان اشکی از گوشه چشم ...

تشنه آغوشی گرم ...

در آرزوی لمس شدن ...

سرد است ...

تنهایی سرد است ...

 

سال نو مبارک

گلهای نازنین ... عید همتون مبارک

 

سفر غیر منتظره ...

۴ روزه پیش صحبت این شد که برم قطر و خیلی زود هم همه کارا انجام شد و دیشب در کمال ناباوری اومدم قطر ... قبلا برنامم این بود که عید رو تهران باشم و از سکوت و خلوتی و هوای خوب تهران در طول تعطیلات عید لذت ببرم ... اما خب اینطوری شد ... دیروز ساعت ۶ با کلی پارتی بازی ویزام اومد و دیشب هم هواپیما پر بود ولی چون آشنا بودیم و دو تا از صندلیهای مهماندارها خالی بود من رفتم نشستم توی آشپزخونه هواپیما در قسمت دم هواپیما  ... یعنی درست ته ته هواپیما ... موقع بلند شدن یه جور عجیب بود ... موقع نشستن هم که وقتی چرخ عقب هواپیما خورد زمین یه جور ... اینم تجربه جالبی بود .... مهماندارا هم که مدام میامدن و میرفتن و برای هر کی هر چی میخواستن ببرن یه بارم از من میپرسیدن "آب نمیخوای" "اب میوه نمیخوای" و یکی از مهماندارا هم چهارتا چهارتا بهم آب نبات میداد و یه ظرف پرتقال  و .... کاره مهماندارها هم واقعا مشکله ... مخصوصا توی پروازهای کوتاه ... میگفتن نیم ساعت فرصت داریم که سینی های غذا رو پخش کنیم و نیم ساعت هم که همه چی رو جمع کنیم و این وسط هم که هی مسافرا دستور میدادن که اینو میخوایم و اونو میخوایم ... خلاصه همش داشتن میدوییدن ...

امروز میگن هوا نسبت به دیروز گرمتر شده ولی هنوز خوبه برای همین دیگه خیلی بخاطر از دست دادن هوای خوب تهران غصه نخوردم ... امیدوارم در ۱۰ روزه آینده هم همینطور بمونه ....

 

قصه اشک ...

قطره های اشک

دونه دونه

هر کدوم قصه ای داره

از شکستنهای من ...

 

سرنوشتم را از نو بنویس ...

بر فراز آن کوه یخ زده

دستی بر آسمان دارم و دستی دگر به خاک

خاک سرد و آسمان آبی کبود

روحم آرام نشسته در کنار این جسم خسته ام

در انتظار نظاره روی تو در افق

خیره به دور دستها چشم دوخته ام

فریاد میزنم ای دست سرنوشت

گلایه های من از حد گذشته است

برخیز و یکبار هم از سر مهر

 برای ما حکایتی از نو قلم بزن

 

من و روزگار ...

روزگار بشکسته عهدش بارها

اینبار من عهد خود را بشکنم

بارها من از پی اش گشتم روان

حال او از پی ام حیران شود

....

خلوتگاه ...

پرده ای خواهم من از جنس سکوت

تا که قلبم را در آن پنهان کنم

باز بنشینم و در خلوت خود

زخمهایش یک به یک درمان کنم

...